بله برون من و قوی سپید..


تازه از خواب بیدار شدم..

امروز  10 بهمن 94 هستش..  دیشب مراسم بله برون بود البته همش به من حس عروسی رو میداد..    اولش خیلی استرس داشتم..   یه عالمه مهمون بردیم خونه ی عروس خانم 

هم من هم شکوفه خیلی خوشحالیم..   همه برآمون آرزوی خوشبختی کردن 

دوست دارم همسرم زیبای من.. 

دیشب یه شب خاص بود..یه اتفاقی افتاد..اتفاقی که خیلی وقته منتظرشیم..بلاخره مامان و خواهر رضا اومدن خواستگاری..هنوزم که هنوزه هیچکدوممون باورمون نمیشه..جلسه اول بود البته و بیشتر جنبه اشنایی داشت..اما همینکه قدم اول برداشته شد واسه هردومون یه اتفاق فوق العاده بود..دارم ارزو میکنم ادامه اتفاقات هم خوشایند باشه ..و همه چی به خوبی و خوشی تموم بشه..هنوز استرس و نگرانی دارم تو ذهنم هزاران فکر میچرخه و احساس میکنم تو یه دنیای تازه غوطه ورم..هنوز حس خودمو نمیدونم ولی همه چیو سپردم دست خدا..ایشالا که خودش بهترینارو برامون رقم بزنه..رضا دوستم داره و منم دوستش دارم..فک میکنم این مهمترین موضوعه..خدایا خودت مراقبمون باش و به قلبامون ارامش بده..به امید روزای خیلی خوب..آمین..

Need you in my arms


انگار هر روز بیشتر از دیروز بهم نزدیکو وابسته میشیم..

چیزی نمونده تا این فاصله هم تموم شه ولی این روز های اخر خیلی دیر میگذره

من یه کار جدید پیدا کردم که فکر میکنم خیلی خوبه و منو نسبت به آینده امیدوار میکنه..

حس غریبی دارم..       دلم میخواد مثل قدیما برات شعر بگم

جات بدجوری پیشم خالیه اما حست میکنم..        دلم برات تنگ شده..

الان تو بغلم چشاتو بستی و من دستامو میکشم رو موهاتو اروم میبوسمش..   

  دوست دارم

شب خاص..

امشب آزون شباست که دوس دارم فردا صبح هم به خاطرش نیارم..     ولی متوجه شدم که چقدر بهت وابسته ام و خیلی چیز های دیگه...     اینکه چقدر باید مراقب رفتارم باشم تا با ارزش ترین چیز زندگیم آسیب نبینه..

چشام پره اشک شوقه..    سرتو گذاشتی رو پام منم موهاتو ناز میکنم 

چطور میشه زندگی رو بدون تو تصور کنم.. 

یچیزی رو تالا بهت نگفتم..    با این که بارها تو ذهنم بهش فکر کردم. این نیازو تو  وجودم حس میکنم که بهت بگم همسرم

کنارتم همسر مهربونم..     پر از دلتنگی دوست دارم 

چقدر بی انصافی..منت کارکردن و خسته شدنتو سر من میزاری؟! مگه من اینو ازت خواست؟! مگه همیشه بهت نگفتم خودتو خسته نکن..استراحت کن..غذا بخور؟! مگه من گفتم صبح تا شب خودتو اونجا حبس کنی؟! نه رضا من به اینچیزا نیازی ندارم..نفهمیدی که من فقط نمیخواستم بخوابم..چون هنوز دوس داشتم باهات حرف بزنم..چون به حضورت نیاز داشتم..چون اشکایی که الان داره از چشام میریزه اون لحظه ها بغض بود تو گلوم..چون نمیخواستم بخوابم اینکارو کردی؟! خیلی بی انصافی..حتی وقتایی هم که دلم میگیره تمام و کمال پیش من نیتستی..همیشه یه موضوعی هست..یا خسته ای یا کار داری یا کلاس داری یا مهمون داری..من فقط میخواستم پیشت باشم گناهم این بود..که تو نفهمیدی..ببخش که ظهرا میخوابم..معذرت میخوام..منکه بیدارم اما تو خوبه خوب بخواب..شاید وقتی خستگیت تموم بشه حال منو بهتر بفهمی..            

دیگه این نوشته هارو پاک نمیکنم..میزارم بمونه یا یادم باشه که بعضی از شبا هم تو نیستی..

شبت بخیر..