امشب آزون شباست که دوس دارم فردا صبح هم به خاطرش نیارم.. ولی متوجه شدم که چقدر بهت وابسته ام و خیلی چیز های دیگه... اینکه چقدر باید مراقب رفتارم باشم تا با ارزش ترین چیز زندگیم آسیب نبینه..
چشام پره اشک شوقه.. سرتو گذاشتی رو پام منم موهاتو ناز میکنم
چطور میشه زندگی رو بدون تو تصور کنم..
یچیزی رو تالا بهت نگفتم.. با این که بارها تو ذهنم بهش فکر کردم. این نیازو تو وجودم حس میکنم که بهت بگم همسرم
کنارتم همسر مهربونم.. پر از دلتنگی دوست دارم
چقدر بی انصافی..منت کارکردن و خسته شدنتو سر من میزاری؟! مگه من اینو ازت خواست؟! مگه همیشه بهت نگفتم خودتو خسته نکن..استراحت کن..غذا بخور؟! مگه من گفتم صبح تا شب خودتو اونجا حبس کنی؟! نه رضا من به اینچیزا نیازی ندارم..نفهمیدی که من فقط نمیخواستم بخوابم..چون هنوز دوس داشتم باهات حرف بزنم..چون به حضورت نیاز داشتم..چون اشکایی که الان داره از چشام میریزه اون لحظه ها بغض بود تو گلوم..چون نمیخواستم بخوابم اینکارو کردی؟! خیلی بی انصافی..حتی وقتایی هم که دلم میگیره تمام و کمال پیش من نیتستی..همیشه یه موضوعی هست..یا خسته ای یا کار داری یا کلاس داری یا مهمون داری..من فقط میخواستم پیشت باشم گناهم این بود..که تو نفهمیدی..ببخش که ظهرا میخوابم..معذرت میخوام..منکه بیدارم اما تو خوبه خوب بخواب..شاید وقتی خستگیت تموم بشه حال منو بهتر بفهمی..
دیگه این نوشته هارو پاک نمیکنم..میزارم بمونه یا یادم باشه که بعضی از شبا هم تو نیستی..
شبت بخیر..