دیشب یه شب خاص بود..یه اتفاقی افتاد..اتفاقی که خیلی وقته منتظرشیم..بلاخره مامان و خواهر رضا اومدن خواستگاری..هنوزم که هنوزه هیچکدوممون باورمون نمیشه..جلسه اول بود البته و بیشتر جنبه اشنایی داشت..اما همینکه قدم اول برداشته شد واسه هردومون یه اتفاق فوق العاده بود..دارم ارزو میکنم ادامه اتفاقات هم خوشایند باشه ..و همه چی به خوبی و خوشی تموم بشه..هنوز استرس و نگرانی دارم تو ذهنم هزاران فکر میچرخه و احساس میکنم تو یه دنیای تازه غوطه ورم..هنوز حس خودمو نمیدونم ولی همه چیو سپردم دست خدا..ایشالا که خودش بهترینارو برامون رقم بزنه..رضا دوستم داره و منم دوستش دارم..فک میکنم این مهمترین موضوعه..خدایا خودت مراقبمون باش و به قلبامون ارامش بده..به امید روزای خیلی خوب..آمین..

Need you in my arms


انگار هر روز بیشتر از دیروز بهم نزدیکو وابسته میشیم..

چیزی نمونده تا این فاصله هم تموم شه ولی این روز های اخر خیلی دیر میگذره

من یه کار جدید پیدا کردم که فکر میکنم خیلی خوبه و منو نسبت به آینده امیدوار میکنه..

حس غریبی دارم..       دلم میخواد مثل قدیما برات شعر بگم

جات بدجوری پیشم خالیه اما حست میکنم..        دلم برات تنگ شده..

الان تو بغلم چشاتو بستی و من دستامو میکشم رو موهاتو اروم میبوسمش..   

  دوست دارم