ولادت پیامبر و اسمون پر از نور..

الان که اونو مینویسم..

دستامو دور تنت حلقه کردم..   توهم ازم میخوای که پیشت بمونم 

امروز شب ولادت پیامبر مهربانی ها بود..

از ساعت 2 با هم بودیم تا غروب..   ساعت نزدیکای 6:30 بودکه اون نور های درخشانو تو اسمون دیدیم..   تو از جات پریدی از ترس..  ولی اون اولیش بود

کم کم زیبا شد..   بعدش تو همه ی زندگیه من شدی


تو این لحظه ها قلبامون پره از ارامشو حس بی نظیر با هم بودن.. 

شک ندارم که یک روز شدن این تصمیم با ولادت پیامبر اتفاقی نبوده..    

امروز دستاتو بوسیدمو روی پیشونیم گذاشتم..

و از هم خواستیم که یار هم باشیم..   تا اسمون ابیه بی نهایت..   تا عشق


یاکریم..

ساعت حدودا 9 شب بود که رفتم تو حیاط..

با یه دل پر از دلتنگی..

بعد این یاکریم تنهارو دیدم.. نمیخوام بگم که چون اون یاکریمه اونجا بود یعنی تو به یاد من بودی

ولی اومده بود به من یه حس خوب بده..   انگار قلبش پر از ارامش بود


نامه ای برای اسمون...

اون روز تولدم بود..

تو مترو هم کلاسیمو  دیدم که لواشک میفروشه.. 

دلم پر از غم شدو دوست داشتم به دوستم کمک کنم ولی پولی نداشتم

دیروزش رفته بودم کتونی خریده بودم.. 

وقتی بهت گفتم..   ارومم کردیو گفتی بیا این پنجاه تومنو بگیر بده به دوستت تا قلبت ارومشه

ولی من میترسیدم ازین که نارحت شه..

تو گفتی یه نامه بنویس بذار تو پاکت بهش بده..   منم همین کارو کردم

حدودا ساعت های 3 شب بود که نوشتم..  تو تاریکی با نور مبایل واسه همین خطش بد شد


شام غریبان..

دوستام همه رفته بودن بیرون ولی من باهاشون نرفتم

همه دختر پسرا سر کوچه وایساده بودن من رفتم وسط کوچه نشستمو این دوتا شمعو روشن کردم

یکی برای تو..   یکی برای من

شام غریبان 91


سفر به مشهد..

اینجا همون جاییه که وایساده بودمو گوشی رو سمت حرم گرفته بودم ..

هیچ وقت ارامش اون لحظه هارو یادم نمیره..

صدای ریل قطار توی سکوت بی انتهای دشت ،منو تنهایی..  خیره به غروبه سرخ خورشید کنار شیشه ی باز قطار..


همه عکسا از خودمه..