باغ پرندگان..

امروز یه روز پاییزی زیبا بود..   پاییزی که با تو زیباییش صدچندان شده

چند وقت بود که دوست داشتیم بریم باغ پرنده گان که امروز تصمیم گرفتیم بریم..

منم کلی خوراکی برداشته بودم تا اونجا حسابی بهمون خوش بگذره یه حسی بهم میگفت امروز یه روز خیلی قشنگه

هوا خنک بود..    اون دریاچه هو غذا دادن به مرغابی هاش..    قدم زدن رو اون پل چوبیو محکم گرفتن دستای گرمت.. همش بینظیر بود

..

با این که باطری گوشیم داشت تموم میشد کلی عکس گرفتیم..    مثل همیشه زیبا بودی..

این روزها بی اندازه قلبهامون به هم نزدیک شده..  حرفایی رو ازت میشنوم که انگار از قلب من بیرون میاد

(رضا حس میکنم دیگه بدون هم نمیتونیم..   ما نزدیک یه سالو نیمه باهم زندگی کردیم...)

تو این لحظه دستامو دور تنت حلقه کردمو پرنده ی من شدی

( ادم خوب قصه ی من، دلتنگ شده ام...   حجمش را میخواهی..   خدا را تصور کن...    shokofe )


دوست دارم یارم..

تا پیش خدا دوست دارم..


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد