من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من امدی برای من
ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه
که از ان به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم...
ادامه...
به توفکر میکنم... تو نیستی... چه سخت است که نزدیک باشی... اما... اما نباشی... تمام این شبها را بیدار میمانم... و به تو فکر میکنم... با یاد تو، تحمل این روزها آنقدرها هم دشوار نیست...
ایستاده ام... همینجا... کنار تمام دوست داشتن هایمان... بهانه ها... دلتنگیها... کنار درد و دلها... قصه ها... شعرها...
کنار خنده های کمیاب تو که به دنیایی نمی بخشم... همینجا... کنار تو....
میخواستم بگویم: " گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو درختی پرشکوفه شوم"... .. دلم تنگ میشود... برای تمام غروبها ساعت پنج... پنجره... پاییز... برف... شعرهایی که خواندیم... تمام یادگاری ها... همه و همه ...
داری از سفر بر میگردی
دستامو دور تنت حلقه کردم.. مثل همیشه
بهم تیکه دادیو خوابیدی
دوستت دارم...
نیرو سازه
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 ساعت 03:46 ق.ظ