این نوشته قرار بود دو شب پیش نوشته بشه
خسته بودیمو ازم خواشتی تا بیام بغلت کنم تا بخوابیو قرار شد یه وقت دیگه بنویسم
اوم روز شروع یه حس جدید تو دنیام بود
دم افطار برنامه ی ماه عسل یه مهمونیو دعوت کرده بود که سرطان خون داشتو خوب شده بود
میگفت زندگی با همه ی درد هاش زندگیه.. و باید تا اخرین ثانیه شو استفاده کرد
میگفت بعد از این که خوب شدم هر کاریو که انجام میدادم فک میکردم این اخرین باره..
و این که از اون لحظه به بعد زندگیم به شیرینه عسل شد..