پاییز..

امروز رفته بودیم کوه...

روز قبلش تو بهم گفته بودی حس میکنم خیلی خوشمیگذره

منم حس میکردم قراره بارون بیاد..

صبح زود ساعت 7 راه اوفتادیم وقتی رسیدیم انگار هیچ کس پای کوه نبود

انگار معلوم بود که پاییز میخواد یه روز بینظیرو بهمون بده..   رفتیم همون جای قبلی..

من سری اتیشو راه انداختمو نشستیم کنارشو گرم شدیم..     جوج زدیم با چایی اتیشی.. 

چقدر کیف داد..   تو همش میگفتی جوجش خیلی خوشمزه شده.. 

وقتی کنار اتیش نشسته بودیم به چشای ارومت نگاه میکدم دستای گرمو مهربونت غرق ارامشم میکرد

..

تو راه برگشت رفتیم لبه ی کوه با هم جییییییغ کشیدیم تا انعکاسشو بشنویم..    بعد تو عاشق اون برگای نارنجیو رنگی شدی..   یه دسته برگ تو دستت جمع کردی گفتی میخوام ببرم خونه

بعدشم یدونه هات چاکلت خوردیم حسابی گرمو شدیم سوار تاکسی شدیم

..

امشب دلم یجوریه

حسابی خسته ام

دلم میخواست الان پیشم بودی..    دستامو اروم دورت حلقه میکردمو صورتمو میبردم تو گردنت از خستگی بیهوش میشدم

ولی..   حست میکنم  با هر تپش قلبم

..

( یجایی نوشته بود:پاییز بهاریست که عاشق شده است..  نمیدونم چرا.. شاید بخاطر غمگین و دلگیر بودن..   یا بخاطرابرای سیاه..  یا نم نم بارون..  یا هر چیزی که به غمو عشق مربوطه..  اما به نظر من دلیلش فقط و فقط رنگان..   یه عالمه رنگ.. قرمز.. نارنجی.. قهوه ای .. زرد..  مثل عشق بین منو تو..  مثل خنده هامون.. گریه هامون.. دلخوریامون.. مثل اغوشای گرمو بوسه های عاشقونمون..پایییز فصله عشقه..   همرنگ منو تو عشقم..همرنگ ما..

دوست دارم..   shokofe)


امشب اولین شب محرمه

الان میخوام دستامو بگیرم دورت..  بهم تکیه بدی با هم زیارت عاشورا بخونیم

امشب تا صبح عاشقونه عطر موهاتو نفس میکشمو با بوسه های اروم  رو پیشونیت تا پیش خدا میرم..


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد