اون روز تولدم بود..
تو مترو هم کلاسیمو دیدم که لواشک میفروشه..
دلم پر از غم شدو دوست داشتم به دوستم کمک کنم ولی پولی نداشتم
دیروزش رفته بودم کتونی خریده بودم..
وقتی بهت گفتم.. ارومم کردیو گفتی بیا این پنجاه تومنو بگیر بده به دوستت تا قلبت ارومشه
ولی من میترسیدم ازین که نارحت شه..
تو گفتی یه نامه بنویس بذار تو پاکت بهش بده.. منم همین کارو کردم
حدودا ساعت های 3 شب بود که نوشتم.. تو تاریکی با نور مبایل واسه همین خطش بد شد