یه روز صبح از خواب بیدار شدم رفتم حیاط وضو بگیرم
چشامو بسته بودمو به تو فکر میکردم..
که این قاصدک از دورها پر کشیدو خسته، روی دستم نشست
انگار میدونست من تو قلبم یه ارزوی بزرگ دارم..